روزهای تنهایی ِ من اکنون پشت سرم قرار دارند


بهار و تابستان وپائیز و زمستان به سرعت و با عجله آمدند و رفتند ودوباره بهاری دیگر در انتظارمان نشسته است .پنداری آنها هم از سر وظیفه می آیند و می روند . چرا که دیگر بهار ها بوی شکوفه ها و تازگی نمی دهند ،دیگر تابستان ها با داغی شان دل ها را گرم نمی کنند ، پائیز ها عاشق نمی شوند و دیگر زمستان ها تنی نمی لرزانند
آنها هم بی امیدند
اما من باز هم امیدوارانه در انتظار این بهار می نشینم ، انتظار پرستو های عاشق را می کشم باز هم خانه مان را می تکانم از غبار نا امیدی ها و بی حوصلگی ها
تازه می شوم ،نو میشوم
باز هم شکوفه ها را با لبخند به آغوش می کشم
شاید این ابر زندگی ، باران بهاری را ببارد بر روزهای تنهایی من که اکنون پشت سرم قرار دارند
روز های پایانی 90

خط نزنیم

امسال هم ورقی بود از عمر که با خوبی ها و بدی ها سیاه کردیم .اینقدر عقربه ها ، روزها ، ماه ها از پی هم سریع گذشتند که فرصت ِ مرور بر خاطرات باقی نماند...انگار همین چند روز پیش بود که برای تمام عزیزانم آرزوی بهترین ها را در سال جدید کردم و عذر خواهی از نبودنم برای تمام لحظاتی که باید می بودم
می رسیم به امسال ، اگر بخواهم خلاصه بگویم بهاری سبز با تو ، تابستانی گرم بی تو ، پائیزی زرد در کنار تو و باز هم زمستانی سرد و بی رنگ بدون تو گذشت .آرام با تو خندیدم ، بی تو گریه کردم و با خیالت خوابیدم و بیدار شدم...با تو جدایی و رهایی از عشق های تلقین شده را تجربه کردم . تازه فهمیدم تو از جنس احساسم نبودی و نباید تو را با دنیای بی انتهای احساسم پیوند می دادم.با تمام این تفاسیر ناراحت از بودنت نیستم ، نه اینکه لذت با هم بودن رو تجربه کردیم ، نه ! خوشحالم که با بودنت به من فهماندی که اگر پستی هایی در پیش دارم در پس آنها بلندی ها در انتظارمند، به من فهماندی که با دروغ ها ی بزرگ زندگی نکنم و همواره لبخند بزنم . اینک صفحه ای سفید در زیر دستم قلم سرنوشت را بر می دارم و با توجه به تمام خط خوردگی های سال گذشته سالی که پیش رو دارم را پاکنویس می کنم .هر چند که مطمئن هستم باز هم اشتباه و خط خوردگی خواهد داشت اما سعی می کنم که دقت بیشتری برای نوشتنش به خرج دهم .
روز های پایانی سال 89

آن سوی پنجره تو نیز تنهایی

دیگر به تنهایی هایم فکر نمی کنم
با تو یا بدون تو باز هم تنهایم
آن سو تر از این پنجره هم دیگر تو را نمی بینم
اما دلم خبر از تنهایی ِ تو می دهد

دم زدن در تو حیات من است

من اکنون رسیده ام به کناره ی دریایی بی انتها ...دریایی موج زن از درد...دریایی از آن الهام های پاک اهورایی که در این قرن های سکوت جاهلی ، آبشخور هیچ احساسی نبوده است.از آن گوهرهای گرانبهای غیبی ، که در این خلوت تاریخ در صدف هیچ "فهمیدنی "نگنجیده اند.ومن چگونه این کوزه ها را پر کنم و بدهم به دست تو ِ تشنه ، ای که جوی آلوده ی این بازار از کنارت می گذرد ! می دانم تشنه ای اما ... اما این دریا را در کوزه نمی توان کرد . توقع داری چند جرعه ؟ اما نمی توان از این دریا ، نمی توان جرعه جرعه آب برداشت.زندگی من همه جرعه جرعه نقش بر آب شد. عمر من ، همه ناله ناله ، بر باد رفت.دیگر بس است.یا فریـــاد یا ســـکوت ، یا طغیان یا عطش .راه سومی وجود ندارد .این دریا ، سراسر یک حرف است ، یک حرف پیوسته ! همان حرفی که برای نگفتن آن ، این همه حرف می زنیم و چه بی ثمر ! نمی توان ، نمی توانم جرعه جرعه تو را بیا شامم . می دانم تشنه ای ... دلم در عطش سوزان تو می جوشد، می گدازد . چقدر دلم می خواست بر سر و روی تافته از آتشت ، بر لب های شکافته و کبودت ، بر جگر سوخته در عطش ات جرعه ای خوشگوار از آب های تگرگی و شفاف بپاشم تا نمیری ، تا برای من بمانی ، ای که هوای من شده ای ، دم زدن در تو حیات من است
دکتر علی شریعتی

...

در پس دیوار باغ

کودکان

با سکه های کهنه بسوده

بازی زندگی را

... آماده می شوند

آه ، تو می دانی

می دانی که مرا

سر ِ باز گفتن ِ کدامین سخن است

از کدامین درد
احمد شاملو

قلب های یخی


آنجا که دلی برای دلی نمی تپد

حــــــــرف ها یــــــخ زده اند

یــــــــــخ ها را بشکنیــــــــم

شاید کســـــــی عاشـــــــق شد
بیست اردیبهشت هشتاد و نه

برقص امید زندگی


چه زود از دست دادمت

به چشم هم زدنی دوباره به سایه ی تنهائی ام خزیدم

و تو در باران زندگی می رقصی

آخر عاشق نشدی تا پل ابریشمین عشق را بپیمایی

عزیز من ! آخر عاشق نشدی تا برای بودن،رفتن،ساختن،خواندن،جنگیدن،خندیدن،خوب و پر شکوه مردن دلیلی داشته باشی ... آخر عاشق نشدی عزیز من ! چه کنم ؟ چه کنم که نخواستی ، یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ، لطفی ، ملاحتی ، عطری و زیبایی یگانه ای دارد؛ پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی؛ و بند بازانه آن پل ابریشمین را بپیمایی
نادر ابراهیمی

دلتنگم

دلتنگ ِ مهربونی هایت

...اما